داستان کوتاه زود داوری های مردم

جستجو در پـــــارک کوهــستان بـــرنــطین:

×

تبلیغات

درباره ما

امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 57
    بازدید دیروز : 75
    بازدید هفته : 132
    بازدید ماه : 1478
    بازدید کل : 34116
    تعداد مطالب : 367
    تعداد نظرات : 40
    تعداد آنلاین : 14

    تماس با ما



    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت

جستجو

تبلیغات

نویسنده : علیرضا ذاکرپیشه بازدید :790
داستان کوتاه زود داوری های مردم

دسته: داستان ها,,
تاريخ ارسال:چهار شنبه 5 مهر 1391 ساعت: 7:25

خاطرات دانشکده را مرور کردم، یاد اولین روز کلاس‌هایم افتادم. وارد کلاس چهل نفری شدم چهل جفت چشم در یک لحظه با فردی روبه‌رو شدند که پاهایش خم و دستانش در هوا معلق بود و هنگام راه رفتن همه فکر میکردن الان است که نقش بر زمین شوم. بالاخره به ترمینال آزادی رسیدم. کلاه را روی سرم محکم کردم و به سمت اتوبوس رجایی شهر رفتم به یاد رانندگانی افتادم که بخاطر وضیعت فیزیکیم از من پول نمی‌گرفتند و رانندگانی که تا مطمئن نمی‌شدند پول دارم سوارم نمی‌کردند و من مجبور بودم با هر دو گروه بحث کنم.
خاطرات تلخ و شیرین چهارساله ذهن و جسمم را خسته‌تر کرد و پاهایم بیشتر به زمین کشیده می‌شد تنها آرزویم دیدن اتوبوس رجایی شهر بود، به اتوبوس رسیدم بالای پله‌ها مردی شیشه عسل به دست ایستاده بود و با چرب زبانی می‌خواست آنها را به مسافران بفروشد. همین که پایم را روی پله اول گذاشتم، تبلیغ عسل‌هایش را قطع کرد و گفت: “برادرا، خواهرا یه کمکی به این بنده خدا بکنید ثواب داره”؛ چند ثانیه‌ای نگذشت که فهمیدم منظور آقا من هستم.
کنترل عصبیم رو از دست دادم فریاد زدم و کارت دانشجویم رو به اون و مسافرا نشون دادم؛ اما کار ساز نبود همین که به عقب اتوبوس می‌رفتم که صندلی خالی پیدا کنم دست هایی با پول خرد به طرفم آمد که بیشتر عصبیم کرد .
هوا تاریک شد به رجایی شهر رسیدم یادم افتاد که باید به منزل خیاط مادرم برم و لباسشو بگیرم، به درب منزل رسیدم زنگ زدم. خیاط از آیفون جواب داد کیه؟ گفتم حسینی هستم لباس مادرمو میخوام. چند دقیقه گذشت خبری نشد دوباره زنگ زدم آیفون برداشت و گفت: “از پنجره میندازم”. گمان کردم میخواد لباس را داخل نایلون بذاره و از پنجره بندازه . بالا نگاه کردم خانم خیاط کیسه‌ای حاوی پول خرد را به سویم پرت کرد. خنده‌ام گرفت. بلند گفتم: “شلوار رو می‌خوام”. پرسید: “شام می خوای؟” ناگهان منو شناخت و گفت: “ببخشید پسر خانم حسینی هستید؟” پایین آمد و شلوارو به دستم داد و کلی معذرت خواهی کرد .
با خودم فکر کردم چرا خاطره آخرین روز دانشجویی یک معلول باید با دو حادثه تلخ همراه باشه حوادثی که با قضاوت عجولانه مردم معلولین با افراد فقیر و بی‌بضاعت اشتباه گرفته میشن. سرمو به آسمون بلند کردم و با تمام وجود برای داشته‌ها و توانایی‌هام خدا رو شکر کردم و به طرف خونه راه افتادم.
 


می پسندم نمی پسندم
بخش نظرات

برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







ارتباط با مدیر

پشتيباني آنلاين

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب کل مطالب : 367
کل نظرات کل نظرات : 40
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین افراد آنلاین : 14
تعداد اعضا تعداد اعضا : 3

آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز بازدید امروز : 57
بازدید دیروز بازدید دیروز : 75
ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 6
ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 8
آي پي امروز آي پي امروز : 19
آي پي ديروز آي پي ديروز : 25
بازدید هفته بازدید هفته : 132
بازدید ماه بازدید ماه : 1478
بازدید سال بازدید سال : 4838
بازدید کلی بازدید کلی : 34116

اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی آی پی : 18.221.187.207
مرورگر مرورگر :
سیستم عامل سیستم عامل :
تاریخ امروز امروز :

ورود کاربران

نام کاربری
رمز عبور

» رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری

تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پارک کوهستان برنطین و آدرس berentinpark21.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود